شیخنا را روایت کنند که صبحی به سحرگاه زه وادی برون همی بجستی و گاها بچستی و به شهر روان همی گشتی و خدایش لعنت کناد
پس اندر آن شهر دو چشمان هیزش بچرانیدی تا که در حجره ای اندر قابی حوری بدی بس جمیل
پس چونان بر وی عاشق بگشتی که مجنون در مقابل حضرتش گوز هم نبودی
والله اعلم
پس روال گشتی که شیخنا هر سحرگه به شهر رفتی و نیمه شبان چون آن حجره دار دکانش ببستی به وادی فرود همی آمدی
روزی حجره دار که بر شیخ مشکوک همی بودی شیخ را به حجره همی بردی و از احوالش بپرسیدی و شیخنا راز دلدادگیش بر وی بگفتی
پس چون آن پلید شرح حال شیخنا را شنیدی در دل بر وی بخندیدی و حیلتی کردی تا مگر شیخ را تلکه نوماید
پس گفتی که ای شیخ
خواهم ثوابی نمایم و تورا به وصل معشوق رسانم
آخرتم آباد نومایم
پس بباید کیسه ای از زر مرا دهی تا ممکن گردد
تو را وصل یار
که پدرش بس زر دوست باشد و تو را چاره نباشد الا آنچه گویم
و شیخ جمله ی هست نیستش نقد کردی و به دکان دار دادی و آن قاب بر خری ببستی و به سرای بیاوردی
لیک هرچه بدان نظاره کردی هیچش از حور خبر نبودی
ازیرا که آن قاب تی وی همی بودی و آن حور تصویری زه بازیگری. و شیخنا هم بدان اسکول همی گشتی و هر چه نقد داشتی وز پی هیز بازیش بدادی و خدایش نیامرزاد
گویند که شیخنا چهل روز از سرای بیرون نرفتی و بدان ملعبه زُل همی زدی تا مگر آن حور هویدا بگشتی و زهی خیال باطل
بعد آن چله نشینی زه اوج نفرت آن قاب بر خری تیزتک ببستی و اندر بیابان رها بکردی تا مگر زان شکست عشقولانه ،زان حور انتقام بگرفتی
خدایش لعنت کناد
نقل است که روزی شیخ ستار شیرازی به وادی خنگو وارد همی شدی و با جماعت ان دیار انس همی گرفتی
لیک هر روز که از سرا بیرون همی رفتی پایش اندر ریق شدی و گرمابه را لازم
پس انگشت تفکر اندر دماغش همی چپاندی که مگر دلیل چه باشد که وادی ریق اندود بگشتی و بر سر هر کوی و برزن و تپه ای که شدی
ریق فراوان بدیدی و الله اعلم
پس مترصد بگشتی بر کشف الشهود
^^^^^*^^^^^
نیمه شبان که اهل وادی اندر سرا بخسبند
شیخ المریض را همی نظارت بکردی که بر طُرُق و شوارع گذر بکردی و گاها تنبان زه خویشتن بکندی و فی الحال بر جای بریقیدی و فی الفور الفرار بکردی و زین فعلش خنگو را غرق در گوه بداشتی و خدایش لعنت کناد
پس شیخ ستار را فکری اندر مخیله ش بیوفتادی بس کارگشا
پس خروس خوان فردا کلنگ و بیل بر دوش به پشت سرای شیخ برفتی و تا به بوق سگ به حفر چاهی مشغول بگشتی بس عمیق
زان پس گرد چاه عمارتی بساختی و بر چاه سنگ موالی نصب بکردی تا شیخ من بعد زانجا قضای حاجت خویش بکردی و وادی را در ریق غرقه نکردی و خدایش رحمت کناد
^^^^^*^^^^^
زان زمان تا به حال شیخ المریض اندر ان مستراب ریق بفرمودی
چونان که گاها شیخ را شیخ الموالی هم بنامیدند اهل وادی
پس زین فکرت ستار وادی عاری بگشتی زه گند و ریق
^^^^^*^^^^^
نقل است که میرزا تونی کوردستانی
مکتب دار بودی و بر اهل وادی معلمی بکردی
و بر شیخ المریض قرابتی بداشتی و بر وی مراجعت بکردی هر یوم
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
روزی میرزا بر شیخ وارد همی شدی..لیک شیخنا اندر سرا نبودی
پس به گرد سرای شیخ برفتی و اندر پشت سرا
پایش همی بلغزیدی و اندر ریقگاه شیخ فرو افتادی
چونان که مهر دل و مهره پشتش در هم شکستی و تاب تکان خوردن هیچ نداشتی
پس بنای داد و هوار بگذاشتی و کمک طلب همی کردی و خدایش نیامرزاد
پس شیخ ستار وی را در چاه بیافتی و با شیخ المریض ابوالموالی ؛میرزا را از چاه بیرون بیاوردندی و خدا اولی را رحمت و دومی را لعنت کناد
*!^^!^^^^!^^!*